بیگانه آلبر کامو

ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 94/5/2:: 12:0 صبح

مورسو را دگر باره مزه مزه کردم، با او زیستم و از دریچه او به زندگی نگریستم، تلخی هایش به شیرینی بر عمق جانم نشست و خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد و همه آنچه که آنروزها مرا شیفته کامو کرده بود و خود آگاهی لذت بخش ترین قسمت ماجراست. اگرچه گران باشد و سخت. و من بدین ترتیب اولین پوستم را انداختم و قدم در مرحله دوم زندگی گذاشتم.

اما امروز که دوباره بسراغ بیگانه رفتم، ماجرا دیگرگونه بود و این من ِ آلوده به تجربه گرایی دیگر نمی‌تواند با پترن کامو و حلاوت خیال، سرش را گرم و روزگارش را سپری کند.
آری، این من ِ آلوده به واقعیتها ، خسته از تکرار و تشنه به اتفاقی نو، مورسویی را طالبم که بدانم هست . ماری نیستم و نخواهم بود اما مهدیسایی هستم با یک دنیا نمیدانم که نمیدانم های دیگری تنها بر گیجی هایم خواهد افزود و مشکلاتم را دو چندان می کند و گمانم بر اینست که باید بیگانه ای را که از ذهن من تراویده مکتوب کنم، حتی اگر فقط و فقط یک مخاطب داشته باشد شاید این تنها راه گذار از این مرحله باشد کسی چه میداند...