ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 96/11/21:: 2:18 عصر
درباره انیمیشن دنی بوی :
این فیلم کوتاه را مارک اسکروبتسکی کارگردان لهستانی در سال 2010 نوشته و کارگردانی کرده است.
قهرمان داستان در شهری که مردمان آن همه بدون سر هستند در یک اتفاق ناگهانی با زنی برخورد میکند و دلباختة او میشود. او موفق می شود که دل زن را به دست آورد، اما زن هنگام لمس بدن او متوجه وجود چیزی متفاوت بالای گردن او شده، ترسیده و فرار میکند.
قهرمان داستان که مدتها پیش، و حتی قبل از آشنایی با این زن، مشغول ساختن گیوتینی شاید برای بریدن سر خود بوده، گویی با این اتفاق دلیل قاتع کننده ای برای شبیه همه مردم شهر شدن را پیدا می کند. از اینرو برای آخرین بار، و همراه با حسرت از پنجرة اتاقش چشمانداز بیرون را مینگرد.
و سرانجام او نیز مانند دیگران میشود و لنگان لنگان با عصایی در دست میتواند دل معشوق خود را مجدداً به دست آورد. اکنون! او نیز مانند تمام مردمان شهر خود است و دیگر تنها نیست. هنگام وصال این دو دلداده، مردمانی را میبینیم که آنها نیز گویی کسی را میجویند. کلاههایی که به همراه باد در فضای شهر سرگردانند و همچنین مغازة کلاهگیس فروشی که بسته است، نشانی از وجود دورهای دارد که مردمان این شهر هم سر داشتند. و در آخر درست همان هنگامی که دو دلداده دست در دست هم به دوردست سفر میکنند، در سمت چپ تصویر شاهد ویران شدن برجهای دو قلو هستیم.
فروید در کتاب تمدن و ملالت های ان، بر این باور است که رنج از سه جهت ما را تهدید می کند:
یکی از طرف جسم خودمان که محکوم به اضمحلال است و حتی از ترس و درد گریزی ندارد. دیگر از طرف جهان بیرون که با نیرویی چیره و بی رحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار می دهد. و سر انجام از طرف رابطه ما با دیگران.
شاید تصور ما بر این باشد که دو مورد اول سرنوشت محتوم بشر است و از ان گریزی نیست، و مورد سوم اضافه ای ست که ادمی خودش می افزاید و می توان آن را حذف کرد، اما فروید با همه اصرارش برناخشنودی های تمدن، آدمی را محکوم به تمدن و اجتماعی شدن و برقراری رابطه با همه ملالت هایش می داند، و جالب است بدانیم که رنجی که از مورد سوم ناشی می شود، دردناکتر از هر رنج دیگری ست.
چنانچه با این ذهنیت به این انیمشن نگاه کنیم، بنظر من آنچه که در زندگی اجتماعی آدمی مهمتر از هرچیز دیگریست، درک شدن به معنای دیده شدن، فهمیده شدن و نهایتا مورد محبت قرار گرفتن است. تا جایی که بشر از وقتی که زندگی اجتماعی را برگزید، این موضوع برایش از چنان اهمیتی برخوردار شد که حتی حاضر است، برای داشتن این درک، چنانچه در این اثر میبینیم، از جسمش در حالت طبیعی و یا بعبارتی سلامتش هم بگذرد. بنوعی رنج مورد اول را متحمل می شود، تا رنج ناشی از مورد سوم را بر خود هموار سازد. و این نگاه مقتصدانه( به لحاظ روانی و در گزینش فردی) به زعم من یکی از قابل تامل ترین نکات این انیمیشن است.
رنگ سرد و خاکستری دنیای شخصیت اصلی، تا نقطه عطف و همرنگ شدنش با بقیه و تار نمایاندن دنیای وضعیت جدیدش، ابتدا به ساکن و عادت کردنش به آن دنیای تار با وضوح تصاویر ، به لحاظ زیباشناسی اثر را همسو با محتوا و یا شاید هم پیامش کرده است. اشاره به حادثه یازده سپتامبر در انتهای اثر هم شاید بنوعی تلقی بسیاری از نظریه پردازان رو مبنی بر اینکه بعد از این حادثه، دنیا وارد پارادایم جدیدی شد که دیگر تعاریف قدیم را برنمی تابد، تداعی میکند. آنچه که در این میان برایم مهمتر از هرچیزیست اینکه، اگرچه تقریبا همه حواس آدمی بجز لامسه و یا فرمانهای عصبی ناشی از ادراکات حسی و حتی درک و شعوری که در روابط اجتماعی جان میگیرد و معنادارتر میشود، همه و همه در سر نهفته است اما جالب است که با حذف سر و پیدا کردن معشوقه گویی خالق این اثر، بطور نمادین، اشاره به چیزی فراتر یا شاید هم پیش پا افتاده تر داشته باشد.
مهدیسا دباغیان
ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 96/9/28:: 10:2 صبح
بهندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیرا هر جای زخم یادبود زخمیست که التیام یافته و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده، یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد. امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی بهجز تصادف نیست و تنها یک واقعیت محرز است، اینکه دیر یا زود به پایان خواهد رسید.
پل استر از کتاب خاطرات زمستان
? والتر بنیامین تو کتاب خیابان یکطرفه به این موضوع اشاره کرده که؛
امروزه ساختار زندگی بیش از انکه متاثر از باورها و اعتقادها باشد در ید قدرت رخدادهاست.
رخدادهایی که بقول استر تصادفی هستند. و این اونقدر آدمی رو در روزگار کنونی به دردسر انداخته که از شرش به هنر پناه برد و من گمان می کنم فلسفه هپنینگ ارت هم میتونه به همین برگرده.
ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 96/9/28:: 9:59 صبح
در سکس، کلمه کلیدی برای مرد ?کنترل?است و برای زن ?گشودگی?
مرد باید در سکس «کنترل» داشته باشد، یعنی احساس کند بر اوضاع مسلط است. غریزه مردانه در سکس، فاعلیت است و فاعلیت بی کنترل، یعنی دست پاچلفتی، یعنی اختلال عملکر، و نتیجه اش می شود کاهش عزت نفس، و درنهایت کاهش میل جنسی.
کنترل، البته برای این هم هست که زمان میانگین رسیدن یک زن به اوج، حدود 15 برابر زمان یک مرد است، و مرد بی کنترل، شاید نتواند زن را به اوج برساند.
اما زنان، به «گشودگی» نیاز دارند. یعنی باز بودن ذهن و جسم شان برای تجربه های نو. یعنی مهار بازداری هایی که از پی قرن ها، در ذهن شان انباشته اند.
دکتر شکیب
روزگاری همه هم و غم رابطه جنسی تولید مثل بود و قدرت باروری . در حالیکه در مناسبات زندگی مدرن رابطه جنسی طوری تغییر کاربری می دهد که برای بازتعریفش سکس تراپی زاییده میشود . و من اینروزها گمان میکنم همه انسانهای مدرن بنوعی به اطلاعات و مهارتهایی که از سکس تراپ میتوان اموخت نیازمندند
مهدیسا دباغیان
ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 96/9/28:: 9:55 صبح
همیشه دوتا چایی میریختم.اما هیچوقت نفهمیدم که اون دومی برای کی بود.اکثر اوقات آدمها دست به کارهایی میزنند که به هیچ جایی منتهی نمیشود.هر دو چایی روی یک میز چوبی از جنس گردو با یه قندون ملامینی کم قیمت از همونا که تو هر قهوه خونه کوچکی میتوانی پیداش کنی.اما همیشه اوضاع یه جور نبود گاهی هر دو چایی سرد میشد و گاهی فقط یکی از اونها.اصلا قصد ندارم ناله کنم و از مسایل همیشگی روزگار شکایت کنم.نه به هیچ وجه!اعتراف میکنم که در اکثر اوقات اون طرف میز کسی نشسته بود؛ یکی که منو دوست داشت و به غایت قابل احترام بود.اما انگار این کافی نیست برای کنار هم بودن دو نفر،برای اینکه هیچکدوم از چای ها سرد نشه و مستحق دور ریختن نباشه.برای موندن دلیلی محکمتر لازمه، انقدر محکم که از دلیل فراتر بره و بی دلیل تو رو یه جا نگه داره ؛یه جوری که فقط تو بفهمی که چه اتفاقی در حال افتادنه و نتونی هم برای کسی توضیحش بدی.هر بار که با یکی سر این میز نشستم ازم پرسید دوستم داری؟و من فقط لبخند زدم.باور کن سختترین سوال دنیا همینه هر بار کسی ازم پرسید تشویش عجیبی منو فرا گرفت انگار که تیغ تیزی بر روی گلویم گذاشته و ازم میخواد به چیزی اعتراف کنم که من قادر به اون نیستم.درست حدس زدی همیشه این چایی من بود که سرد میشد و دور میریختمش.اینکه چرا این اتفاق میفتاد ریشه در تمام ناگفته های من داشت.اما تو تلاش کن از زندگیت لذت ببری و به چیز دیگه ای هم فکر نکنی، مثل اکثر آدمها که اصلا فکر نمیکنن.اینجوری راحتتر غرق میشی و درد کمتری رو تحمل میکنی.البته کتمان نمیکنم که گاهی هر دو چایی با هم سرد میشد اما این مهم بود که من هرگز نتوانستم چایی خودم را بخورم و این رنج آور بود.
اما آخه یعنی هیچ وقت هر دو طاس با هم نشست تو یه خونه؟
نه عزیزم همیشه یه طرف زیادی رو طاسش فکر کرد.این تنها قماریه که دو تا طاسش دست یه نفر نیست این یعنی تنها 25 درصد بازی دست توئه.
فقط 25 درصد!!! اما چرا؟؟؟
آره عزیزم چون ذات عشق قماره و 50 درصدش اصلا دست هیچکدوم از دو طرف نیست و به چرخش طاس ها مربوطه.باید اعتراف کنم که زندگی تو 50 درصدش خیلی بی رحمه.توصیه میکنم همه سرمایت رو همون 50 درصد خودت و طرفت خرج کن.اینجوری احتمال برد یا حداقل باخت شرافتمندانت بیشتره.
پدر داشت حرف میزد که باد شروع به وزیدن کرد و بعد از رد شدن از قاب پنجره آلمنیومی پرده ها به رقص درآورد.رقص پرده ها توجه هر دو ما رو به خودش جلب کرد و بعد هم فراموش شد حرفمون.نوازش باد رو صورت ما اون هم بعد از صحبتهای پدر و در دل گرمای خاص بهاری موجب آرامش عجیبی در بین ما شده بود.پدر ناگهان سکوت رو شکست و گفت عزیزم بهت گفتم که عشق قماره اما یادت نره عشق و زندگی از هم جدا نیستند.بعد هم بازدم نفسشو به صورت آهی از ته دلش رها کرد و گفت:(ما چاره ای جز عاشقی نداریم)
محمودرضا احمدی
داستان شروع خوبی دارد . استفاده از چای و وام گرفتن از این نشانه برا ی خلق یک روایت، به اندازه ای خلاقانه ست که می تواند توجه مخاطب را بدنبال خودش بکشاند .حتی پرداختن به جزییات هم در قسمت اول به فضاسازی برای این روایت قوت می بخشد .درست از همانجا که نمی خواهد ناله کند، اگر چه میشود از واژه های گویا تری کمک گرفت و جملات دلنشین تری رو به کار گرفت اما بنظرم تعیین لحنی، خلاف آنچه که انتظار میرود، و نیز سوق دادن روایت به سمتی که به لحاظ مضمونی هم از حدس مخاطب دور باشد، باعث قوت بخشیدن به روایت میشود. " اعتراف میکنم دراکثر اوقات اون طرف میز کسی نشسته بود" وسپس ایجاد بستری برای بیان اندیشه های مولف در باب رابطه ، که هوشمندانه هم در جای خود نشست.
جمله " هر بار که با یکی سر این میز نشستم ازم پرسید دوستم داری؟" از جمله ، جمله های کلیشه ای که پاسخش دیگر کلیشه نبود و گویی از ذهن مولف ساطع شده است. اما از اینجا به بعد ، آنچه که بیان شد، نه به اندازه قبل بدان پرداخته شد و نه از منطق روایی محکمی برخوردار است. تنها هجمه ای است از همه آنچه که مولف قصد داشته در این مجال اندکک بیان کند. موضوع طاس شاید به خودی خود داستان یا داستانکی دیگر را بطلبد و این روایت و دیالوگ دو استکان به زیبایی می تواند خود یک متن مستقل باشد ، تنها با اندکی ویرایش و پرداخت برای به آخر رسانیدنش.
مهدیسا دباغیان
ارسال شده توسط مهدیسا دباغیان در 96/4/21:: 11:15 عصر

بگذار پاره پاره کند
باد پیراهنم را،
تا بوی تو با تار تار وجودم درنیامیزد.
من این تکه پاره ها
را به تو می بخشم،
شاید
دست از تنم
برداری.
"شهرام.ز" مرداد 93
سرمای ناشی از رنگ خاکستری که به آبی مایل به سبز (اندکی زرد در آبی )می انجامد،گویی سیر تنهایی آغشته به نوعی میل به زندگانی را به مخاطبش القا می کند . از سویی دیگر قرمزی نهفته در خاکی زمینه نیز می تواند اتفاقی پر تب و تاب را روایت کند ، مثل شکستی عاشقانه و در کنار همه اینها محو شدگی خطوط بر ابهام تصویر و محتوایش به گونه ای اصرار میورزد و آمیختگی خطوط محو بدن سوژه در خطوط لباس خوانشی جنسی را نشانه میرود و در مجموع بنظر من شعر جناب زعفرانلو خوانش خوبی از تصویر است.
مهدیسا دباغیان